بنام خالق عشق
ساعت ۷ صبح بود، تلفن منزلمان زنگ خورد. یکی از پشت تلفن گفت: حاج قاسم سلام رساندند. گفتند برای ناهار به منزل شما میآیم.» باورم نمیشد! هاج و واج مانده بودم. همان ۷ صبح چادربهسر کردم و با حسین روانه بازار شدم برای خرید میوه و سبزی تازه.
ادامه مطلب
درباره این سایت